عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

بعد چند سال توی بن بستیم... "امیرحسین کاکایی"



بعد چند سال توی بن بستیم

بعد چند سال تو سری خوردن
بعد چند سال تازه فهمیدیم
قهرمانای نسل ما مُردن

آخرین اشتباه تاریخی
آخرین نسل ابلهان ماییم
آخرین گله‌ی نفهمی که
با یه مشت گرگ زاده تنهاییم

دوره اعتراض کامنتی
عصر طغیان گری بی فریاد
نسل قربانیان بعد از جنگ
دهه‌ی بی هویت هفتاد!

وارث ترکشای بعد از جنگ
نسل ما بی گلوله زخمی شد
حتی با بوی جنگ تاول زد
از سکوت زیادی موجی شد

ما هنوز جنگ رو نفهمیدیم
سن ما واسه فهمیدن کم بود
واسه نسلی که آرمان نداشت
معنی انقلاب مبهم بود!

ما فقط خسته‌ایم از این دوران
از هیاهوی تند توفان‌ها
از هراس شکار گرگ شدن
از تجمع به دور چوپان‌ها

گله بان! روی ما حساب نکن!
ما توو وهم دلاوری حبسیم
ما شعارای گُنده‌ای می‌دیم
اما از یک گلوله می‌ترسیم!

"ما رو از بچگی سیاه کردن"
ما نمی‌خواستیم بد باشیم
مرگ بر اون کسی که از ما خواست
دشمنی کردنُ بلد باشیم!

واسه ما سخته دشمنی کردن
ما که از جنگ چیزی نشنیدیم
ما با فیلمای ژانر ده نمکی
چیپس خوردیم، به جنگ خندیدم

ما توی ازدحام بعد از جنگ
ما فقط تو شعار بزرگ شدیم
بس که چوپانمون توهم داشت
گله گله یه روز گرگ شدیم!

 


پاییز 93


 

Top of Form

Bottom of Form

 

خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان... "سعدی"


خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان

کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

 

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم

کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

 

دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد

می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان

 

دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو

تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

 

من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم

بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

 

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد

داند که روز گردد روزی شب شبانان

 

باور مکن که من دست از دامنت بدارم

شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

 

چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم

مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

 

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم

همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

 

شکرفروش مصری حال مگس چه داند

این دست شوق بر سر وان آستین فشانان

 

شاید که آستینت بر سر زنند سعدی

تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان

 


 

گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم... "حسین منزوی"

 

گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم

 

چراغ از خنده‌ات گیرم که راه صبح بگشایم

 

چه تلفیقی‌ست با چشم تو ـ این هر دم اشارت‌گرـ

 

به استعلای کوهستان و استیلای دریایم؟

 

به بال جذبه‌ای شیرین، عروجی دلنشین دارم

 

زمانی را که در بالای تو غرق تماشایم

 

غنای مرده‌ام را بار دیگر زنده خواهی کرد

 

تو از این سان که می‌آیی به تاراج غزل‌هایم.

 

                                     

 

گل من! گل عذار من! که حتا عطر نام تو

 

خزان را می‌رماند از حریم باغ تنهایم،

 

بمان تا من به امداد تو و مهر تو باغم را

 

همه از هرزه‌های رُسته پیش از تو بپیرایم

 

بمان تا جاودانه در نیِ سحرآور شعرم

 

تو را‌ ای جاودانه بهترین تحریر! بسرایم

 

                                     

 

دلم می‌خواست می‌شد دیدنت را هرشب و هرشب

 

کمند اندازم و پنهان درون غرفه‌ات آیم

 

و یا چون ماجرای قصه‌ها، یک شب که تاریک است،

 

تو را از بسترت در جامهٔ خواب تو، بربایم

 


 

 

 

عاقلی دیوانه ای را داد پند... " پروین اعتصامی"

 

 

عاقلی دیوانه ای را داد پند

 

کزچه بر خود می پسندی این گزند؟

 

می زنند اوباش کویت سنگ ها

 

می دوانندت ز پی فرسنگ ها

 

کودکان پیراهنت را می درند

 

رهروان کفش و کلاهت می برند  ادامه مطلب ...

فرا رسیدن اربعین حسینی تسلیت و تعزیت باد...

 

برگشت کاروان کربلا

 

اگر چه اشک گرمی ارمغان آورده ام مادر

نسیم سردم و بوی خزان آورده ام مادر

 

نیاید کس به استقبال من زیرا که می سوزد

ز هرُم شعله ای کز سوز جان آورده ام مادر

 

به این بی دست و پایی بی پر و بالی نمی دانم

چه باعث شد که رو در آشیان آورده ام مادر

 

اگر من زنده برگشتم ز صحرای شهادت ها

ز صدها مرگ تدریجی نشان آورده ام مادر

 

رهانیدم ز طوفان ستم ها کاروانی را

که اینک بی برادر کاروان آورده ام مادر

 

حسینت را نیاوردم من و از داغ جانسوزش

دل خونین و چشم خون فشان آورده ام مادر

 

به جا از یوسفت ماندست یک پیراهن خونین

که با خون دل آن را ارمغان آورده ام مادر

 

کمک کن زینبت را تا کنار قبر پیغمبر

که مانند تو جسمی ناتوان آورده ام مادر


"؟"


دختری با چشم روشن... "سید احمد حسینی"

صاحب چشمان روشن ابروان خنجری
اولین سنت شکن در راه ورسم دلبری

دختر آتشفشان ها،مادر پروانه ها
خانم دانشکده،با مانتویی خاکستری

چار ترمی می شود از زندگی افتاده ام
واحد افتاده دارم در نگاه دختری

که غزل را پاس کرد و رفت و تنهایم گذاشت
در میان بهت ودرد بی کسی ها،بگذریم

قافیه با اتصال میم چشمانت شکست
باز هم من واحد افتاده،ترم آخری

نه برو دیگر نمی خواهم بگویم شاعرم
تف بر این تکرارهای واژه های دفتری

که مرا از خویش تا بودنم آواره کرد
دختری با چشم روشن ،ابروانی خنجری

من برای فصل های پنجره گل داده ام
تو برای صاحب چشمی دگر،گل می بری 

 

دلت را خانه ماکن... "محمدحسن فرح بخشیان"

دلت را خانه ماکن ، مصفا کردنش با من

به ما درد دل افشا کن ، مداوا کردنش با من

 

اگر گم کرده ای دل،کلید استجابت را ،

بیا یک لحظه با ما باش ،پیداکردنش بامن

 

بیفشان قطره اشکی که من هستم خریدارش

بیاورقطره ای اخلاص ،دریاکردنش بامن

 

اگر درها برویت بسته شد، دل برمن کن بازآ

دراین خانه دق الباب کن ،بازکردنش بامن

 

به من گو حاجت خودرا، عجابت می کنم آنی

طلب کن آنچه می خواهی ،محیا کردنش بامن

 

چوخوردی روزی امروز،مارا شکر نعمت کن

غم فردا مخور ، تاءمین فردا کردنش بامن

 

بیا قبل از وقوع مرگ، روشن کن حسابت را

بیاور نیک و بد را ،جمع و منها کردنش با من

 

اگر عمری گنه کردی ،مشو نومید از رحمت

تو ، توبه نامه را بنویس ، امضا کردنش با من

 


     (ژولیده نیشابوری)