ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گریه ها در چشم تر دارم تماشاکردنی
در صدف چندین گهر دارم تماشاکردنی
نیست مهر خامشی از بی زبانی بر لبم
تیغ ها زیر سپر دارم تماشاکردنی
گر چه سودایی و مجنونم، ولی با کودکان
صحبتی در هر گذر دارم تماشاکردنی
گر به ظاهر خار بی برگم ولی از داغ عشق
لاله زاری در جگر دارم تماشاکردنی
بسته ام گر چشم چون یعقوب، عذرم روشن است
ماه مصری در سفر دارم تماشاکردنی
باغ اگر بر من شد از جوش تماشایی قفس
باغها در زیر پر دارم تماشاکردنی
چون ز زلفش چشم بردارم، که از هر حلقه ای
در نظر دام دگر دارم تماشاکردنی
کبک من خورده است طبل از دیدن سنگین دلان
ورنه صد کوه و کمر دارم تماشاکردنی
کو سبکدستی که من چون پنبه مینای می
فتنه ها در زیر سر دارم تماشاکردنی
چرخ اگر کم فرصتی و عمر کوتاهی نکرد
سرونازی در نظر دارم تماشاکردنی
در جگر چندین محیط بی کنار از خون دل
زان دهان مختصر دارم تماشاکردنی
سردی دوران به من دست و دلی نگذاشته است
ورنه دستی در هنر دارم تماشاکردنی
همچو شبنم صائب از فیض سحرخیزی مدام
گلعذاری در نظر دارم تماشاکردنی
گر چه جان ما به ظاهر هست از جانان جدا
موج را نتوان شمرد از بحر بی پایان جدا
از جدایی، قطع پیوند خدایی مشکل است
گر شود سی پاره، از هم کی شود قرآن جدا
می شود بیگانگان را دوری ظاهر حجاب
آشنایان را نمی سازد ز هم هجران جدا
زود می پاشد ز هم جمعیت بی نسبتان
دانه را از کاه در خرمن کند دهقان جدا
دل به دشواری توان برداشت از جان عزیز
می شود یارب سخن چون از لب جانان جدا
تا تو ای سرو روان از باغ بیرون رفته ای
دست افسوسی است هر برگی درین بستان جدا
هست با هر ذره خاک من جنون کاملی
می کند هر قطره از دریای من طوفان جدا
عشق هیهات است در خلوت شود غافل ز حسن
نیست در زندان زلیخا از مه کنعان جدا
می توان از عالم افسرده، دل برداشت زود
از تنور سرد می گردد به گرمی نان جدا
کم نگردد آنچه می آید به خون دل به دست
نیست از دامان دریا پنجه مرجان جدا
قانع از روزی به تلخ و شور شو صائب که ساخت
پسته را آمیزش قند از لب خندان جدا
نیست ممکن رام کردن چشم جادوی ترا
سایه می بوسد زمین از دور، آهوی ترا
نیستم شایسته گر نظاره روی ترا
سجده ای از دور دارم طاق ابروی ترا
پله ناز تو دارد نازنینان را سبک
کوه تمکین سنگ کم باشد ترازوی ترا
با سمن چون نسبت آن پیکر سیمین کنم؟
بستر گل، خار ناسازست پهلوی ترا
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود
سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا
هر که را دستی بود در حل و عقد مشکلات
بر زبان چون شانه دارد حرف گیسوی ترا
چون سکندر، تشنه از ظلمات می آمد برون
خضر اگر می دید تیغ و دست و بازوی ترا
گر گذارد قوت گیراییی در دست ها
در گره بندند گل پیراهنان بوی ترا
بر سیه روزان ببخشا، کز خط شبرنگ هست
در کمین روز سیاه طرفه ای روی ترا
آنقدر جرأت ز بخت نارسا دارم طمع
کز دل صد چاک سازم شانه گیسوی ترا
مصرع برجسته هیهات است از خاطر رود
چون کند صائب فرامش قد دلجوی ترا؟
دلربایانه دگر بر سر ناز آمدهای
از دل من چه به جا مانده که باز آمدهای
در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمدهای
بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمدهای
می بده، می بستان، دست بزن پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمدهای
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانهام ای بنده نواز آمدهای
چون نفس سوختگان میرسی ای باد صبا
میتوان یافت کزان زلف دراز آمدهای
چون نگردد دل صائب ز تماشای تو آب؟
که به رخسارهٔ آیینه گداز آمدهای
صبح شد برخیز مطرب ، گوشمال ساز ده
عیش های شب پریشان گشته را ، آواز ده
هیچ ساز از دلنوازی نیست ، سیر آهنگ تر
چنگ را بگذار ، قانون محبت ساز ده
جام را ، لبریز تر از دیده ی عشاق کن
از صف دریاکشان ، آنگه مرا آواز ده
کوری بیمنت از چشم به منت ، خوشترست
گر توانی بوی پیراهن ، به یوسف باز ده
شبنم از روشندلی ، آیینهٔ خورشید شد
ای کم از شبنم ، تو هم آیینه را پرداز ده
چون نمودی سیر و دور خویش را ، صائب تمام
روشنی چون مه ، به خورشید درخشان باز ده
یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفتهایم
از در گشادهروی چو صبح وطن درآ
مانند شمع، جامهٔ فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرینسخن درآ
عمری است حلقهٔ در میخانهایم ما
در حلقهٔ تصرف پیمانهایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکستهٔ میخانهایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریهٔ مستانهایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست
سرگشتهتر ز سبحهٔ صد دانهایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم
چون جغد، خال گوشهٔ ویرانهایم ما
از ما زبان خامهٔ تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانهایم ما؟
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکندهایم
تا چشم میزنی به هم، افسانهایم ما
مهر بتان در آب و گل ما سرشتهاند
صائب خمیرمایهٔ بتخانهایم ما