عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

زن جوان... "حسین منزوی"

زن جوان، غزلی با ردیف " آمد " بود

که بر صحیفه ی تقدیر من مسود بود

 

زنی که مثل غزلهـــای عاشقانه ی من

به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

 

مرا زقید زمان و مکان رهـــا می کرد

اگرچه خود به زمان و مکان مقید بود

 

به جلوه وجذبه درضیافت غزلم

میان آمده و رفتگان سرآمد بود

 

زنی که آمدنش مثل " آ " ی آمدنش

رهایی نفس از حبس های ممتد بود

 

بــه جمله دل  من  مسندالیه " آن زن "

...و "است" رابطه و"با شکوه"مسند بود

 

زن جوان نه همین فرصت جوانی من

کـــه از جوانــی من رخصت مجدد بود

 

میان جامه ی عریانی از تکلف خود

خلوص منتزع و خلسه ی مجرد بود

 

دو چشم داشت - دو سبز آبی بلاتکلیف

کــــه بر دوراهــــی دریا، چمن مردد بود

 

به خنده گفت :ولی هیچ، خوب مطلق نیست

زنــــی کـــه آمدنش خــــوب و رفتنش بد بود

 


نیست ممکن رام کردن چشم جادوی ترا... "صائب تبریزی"

 

نیست ممکن رام کردن چشم جادوی ترا

سایه می بوسد زمین از دور، آهوی ترا

 

نیستم شایسته گر نظاره روی ترا

سجده ای از دور دارم طاق ابروی ترا

 

پله ناز تو دارد نازنینان را سبک

کوه تمکین سنگ کم باشد ترازوی ترا

 

با سمن چون نسبت آن پیکر سیمین کنم؟

بستر گل، خار ناسازست پهلوی ترا

 

آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود

سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا

 

هر که را دستی بود در حل و عقد مشکلات

بر زبان چون شانه دارد حرف گیسوی ترا

 

چون سکندر، تشنه از ظلمات می آمد برون

خضر اگر می دید تیغ و دست و بازوی ترا

 

گر گذارد قوت گیراییی در دست ها

در گره بندند گل پیراهنان بوی ترا

 

بر سیه روزان ببخشا، کز خط شبرنگ هست

در کمین روز سیاه طرفه ای روی ترا

 

آنقدر جرأت ز بخت نارسا دارم طمع

کز دل صد چاک سازم شانه گیسوی ترا

 

مصرع برجسته هیهات است از خاطر رود

چون کند صائب فرامش قد دلجوی ترا؟

 


دوباره باز خواهم گشت... "اردلان سرفراز"

 

دوباره باز خواهم گشت درِ گُل‌خانه‌ها را بازخواهم کرد

تمام آسمان را آبی پرواز خواهم کرد

تو را در کوچه‌های کودکی آوازخواهم کرد

از آنجائی که ماندم ناتمام، آغاز خواهم کرد

تمام قفل‌ها را باز خواهم کرد

دوباره باغمان را سبز خواهم ساخت

درخت عشق خواهم کاشت

سیاهی یا سپیدی نه

تمام رنگ‌ها را دوست خواهم داشت

  

ادامه مطلب ...

سرای بی کسی... "هوشنگ ابتهاج-سایه"



 درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند

 

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند

کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند

 

نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

 

گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

 

دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود

که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند

 

چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند

 

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند



 


ﮔﻠﻮﺑﻨﺪﻯ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ... "ﺁﺭﺯﻭ ﭘﺎﺭﺳﻰ"

ﺯﻧﻰ ﻛﻪ ﮔﻠﻮﺑﻨﺪﻯ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﺩ

ﻭ ﺭﻳﺤﺎﻥ ﻭ ﻧﻌﻨﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ می کارد

ﺑﺮﺍﻯ ﻗﻤﺮی‌ها ﺩﺍﻧﻪ می پاشد

ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺣﺮﻑ می زﻧﺪ

ﻧﺎخن‌هایش ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﻨﺎ ﺭﻧﮓ می کند

ﮔﻴﺴﻮﺍﻥ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻭﺑﺎن‌های ﺭﻧﮕﻰ می بندد

ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺰﺍﻥ ﮔﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ،

ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺍغ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ

ﺯﻣﺴﺘﺎن‌هاﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ می بافد

ﺑﻬﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ...

 ﺍﻭ ﺯنی‌ست ﻛﻪ ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩﺵ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺯن‌های ﻋﺎﺷﻖ

ﺑﻪ ﻛﺘﺎب‌ها ﻛﻮﭺ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ...

 

 


کاش می دانستی... "کیوان شاهبداغی"

                     

 پاسخ به شعر و اگر می نویسم: 

 

کاش می دانستی

بعد از آن دعوت زیبا، به ملاقات خودت

من چه حالی بودم

خبر دعوت دیدار، چو از راه رسید

پلک دل، باز پرید

من سراسیمه، به دل بانگ زدم

آفرین قلب صبور، زود برخیز عزیز

جامه ی تنگ درآر

و سراپا به سپیدی تو درآ

 

آه

کاش می دانستی

بعد از این دعوت زیبا به ملاقات خودت

من چه حالی دارم

پلک دل باز پرید

 

خواب را دریابم

من به میهمانی دیدار تو، می اندیشم...

 


و اگر می‌‌نویسم... "نیکی فیروزکوهی"

و اگر می‌‌نویسم

به شوقِ خلق احساس در لحظه است

نه به عشقِ ابدیت یک نام

 

کاش می‌‌دانستی

ماندگاری افسانه های جاودانه را

به یادگاری ثانیه‌های با تو بخشیده ام

 

کاش می‌‌دانستی که این روز‌ها شاعر نیستم

عاشقم

که شاعر پر از خواستن است

و عاشق چه بی‌ خواهش ...